دلم برای دخترانه های وجودم تنگ شده
برای شیطنتـــــــ های بی وقفه،بی خیالی هر روزه،
ناز و کرشمه ی من و آیینه،خنده های بلنــــد و بی دلیل،
برای آن احساساتــــــــ مهار نشدنی…
حالا اما…
دخترکــــــــــ حساس و نازک نارنجی درونم
چه بی هوا این همه بزرگـــــــ شده...
چه قدی کشیده طاقتم…
ضرب آهنگ قلبــــــــم
چه آرام و منطقی میزند…!
چه شیشه ای بودم روزی،
حالا اما به سختـــــــ شدن هم رضا نمیدهم،
به سنگـــــــ شدن می اندیشم
اینگونه اطمینانش بیشتــر است!!!
جای بستنی یخی های دوران کودکی ام را
قهوه های تلــــخ و پر سکوتــــــــ امروز گرفته است.
این روز ها لحن حرف هایم آنقــــــدر جدی شده
که خودم هم از خودم حسابـــــــ میبرم…
در اوج شادی هم قهقهه سر نمیدهم و به لبخندی اکتفا میکنم…
چه پیشوند عجیبی است کلمه ی خانــم،
همین که پیش اسمت می نشیند تمام
سرخوشی و بی خیالیت را از تـــو میگیرد
و به جایش وزنه ی وقـــــار و متانتــــــــ را
روی شانه ات میگذارد،نه اینکه این ها بد باشد،
نه، فقط خدا کند وزنشان آنقـــــدر سنگین نشود
که دخترکـــــ حساس و شیرین درونم
زیر سنگی بمیرد